در شبان غم تنهايي خويشعابد چشم سخنگوي توام
من در اين تاريکي
من در اين تيره شب جان فرسا
زائر ظلمت گيسوي توامگيسوان تو پريشان تر از انديشه ي منگيسوان تو شب بي پايان
جنگل عطرآلودشکن گيسوي تو
موج درياي خيالکاش با زورق انديشه شبي
از شط گيسوي مواج تو منبوسه زن بر سر هر موج گذر مي کردم
کاش بر اين شط مواج سياه
همه ي عمر سفر مي کردم
شب تهي از مهتابشب تهي از اختر
ابر خاکستري بي باران پوشاندهآسمان را يکسر
ابر خاکستري بي باران دلگير است و سکوت تو پس پرده ي خاکستري سرد کدورت افسوس
سخت دلگيرتر است شوق بازآمدن سوي توام هست
اما تلخي سرد کدورت در تو
پاي پوينده ي راهم بستهابر خاکستري بي باران
راه بر مرغ نگاهم بسته واي ، باران
باران ؛ شيشه ي پنجره را باران شست
از دل من اما چه کسي نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربي رنگمن درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
مي پرد مرغ نگاهم تا دورواي ، باران
باران ؛پر مرغان نگاهم را شست
خواب رؤياي فراموشيهاستخواب را دريابم
که در آن دولت خاموشيهاست من شکوفايي گلهاي اميدم را در رؤياها مي بينم
و ندايي که به من مي گويد :گر چه شب تاريک است
دل قوي دار ، سحر نزديک است
تو گل سرخ منيتو گل ياسمني
تو چنان شبنم پاک سحري ؟نه
از آن پاکتري تو بهاري ؟
نه
بهاران از توستاز تو مي گيرد وام
هر بهار اين همه زيبايي را هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو
سیل سيال نگاه سبزتهمه بنيان وجودم را ويرانه کنان مي کاود
من به چشمان خيال انگيزت معتادم و دراين راه تباه
عاقبت هستي خود را دادم آه سرگشتگي ام در پي آن گوهر مقصود چراست ؟
در پي گمشده ي خود به کجا بشتابم ؟مرغ آبي اينجاست
در خود آن گمشده را دريابم
شبي بود و چه فرخنده شبيآن شب دور که چون خواب خوش از ديده پريد
کودک قلب من اين قصه ي شاد از لبان تو شنيد
زندگي رويا نيستزندگي زيبايي ست
مي توان
بر درختي تهي از بار ، زدن پيونديمي توان در دل اين مزرعه ي خشک و تهي بذري ريخت
مي تواناز ميان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو هر دو بيزار از اين فاصله هاست
قصه ي شيريني ست کودک چشم من از قصه ي تو مي خوابد
قصه ي نغز تو از غصه تهي ست باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ اين دشت يادگاران تو اند
رفته اي اينک و هر سبزه و سنگدر تمام در و دشت
سوکواران تو اند در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد
رفته اي اينک ، اما ايا باز برمي گردي ؟
چه تمناي محالي دارم خنده ام مي گيرد
من گمان مي کردمدوستي همچون سروي سرسبز
چارفصلش همه آراستگي ست من چه مي دانستم
هيبت باد زمستاني هست من چه مي دانستم
سبزه مي پژمرد از بي آبيسبزه يخ مي زند از سردي دي
من چه مي دانستم دل هر کس دل نيست
قلبها ز آهن و سنگ قلبها بي خبر از عاطفه اند
من در ايينه رخ خود ديدم و به تو حق دادم
آه مي بينم ، مي بينم تو به اندازه ي تنهايي من خوشبختي
من به اندازه ي زيبايي تو غمگينم چه اميد عبثي
من چه دارم که تو را در خور ؟هيچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟هيچ
تو همه هستي من ، هستي من تو همه زندگي من هستي
تو چه داري ؟همه چيز
تو چه کم داري ؟ هيچ
:: بازدید از این مطلب : 345
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3